در کلاس دستور معلم به دانش آموز :«یک جمله بگو در آن چای باشد.» دانش آموز :«اجازه ! قوری.»
مشکلات روزی سه نفر در مورد مشکلات خود صحبت می کردند. اولی گفت: وقتی پای پله می ایستم، نمی دانم باید بالا بروم یا پایین؟ دومی گفت: وقتی جلو یخچال می ایستم، نمی دانم در یخچال را ببندم یا باز کنم؟ سومی گفت: خدا را شکر که من این قدر دچار فراموشی نیستم. برای این که چشم نخورم، به در چوبی می زنم و بعد می گویم: «کی در می زند؟!»
علت اولی: چرا دستت شکسته است؟ دومی: دیروز روی دیوار راه می رفتم که یک دفعه دیوار تمام شد و افتادم.
دلخوری معلم: چرا در نوشتن انشا از پدرت کمک نمی گیری؟ دانش آموز: آخر او از دست شما دلخور است. معلم: از دست من، چرا؟ دانش آموز: چون شما هفته قبل به انشای او نمره بدی دادید!
شکارچی ها شکارچی اول: ببین چه کبک زیبایی شکار کرده ام. شکارچی دوم: این که کلاغ است نه کبک. شکارچی اول: نه دیروز برادرش را زدم، امروز او لباس سیاه پوشیده است!
دست یا زبان مادر: پرویز جان، مگر زبان نداری که دستت را دراز می کنی وسط سفره؟ پرویز: زبان دارم ، ولی زبانم به وسط سفره نمی رسد!
نوشته های دیگران () نویسنده متن فوق: » p30sampad.ir ( پنج شنبه 85/10/14 :: ساعت 7:51 عصر )